به نام خداوند عشق... امشب آهسته جنون دارد دلم رنگ اتش؛ بوی خون دارد دلم اضطراب افتاده در جان و تنم شلعه ها بر می خیزد از پیراهنم می چکد از چشم من عشق مذاب یک عزل. یک مثنوی. یک شعر ناب زخم خاموشم که لب وا کرده ام محشری از درد بر پا کرده ام باز میل می پرستی کرده ام باز هستی وقف مستی کرده ام آه ای عشق هر عصر و زمان ای غمت در سینه شبها نهان کوه چون بار غمت بر دوش گرفت سینه اش شد چاک و اتش جوش گرفت خدایا می چکد خون از دل ناموس عشق جان ندارد شعله فانوس عشق